۱۴ سال پیش در چنین روزی و شبی . ساعت حوالی ۱۰ شب . به حزنی سخت و فقدانی بیرحم، گرفتار آمدم عین همین ملودی وبلاگم خیلی منگ و محزون به سیاه چاله از درد ها افتاده و . " روزی امروز شنبه بود و شب شد ." شاید تاریک ترین فصل زندگی ام رقم خورد نو غنچه ای که به بوران تلخی ، پژمرد و خشک شد تازه جوانی که به شبی پیر شد و شاید زنده ای که به حکم ملک الموت تقدیر ، " مرگ را زیست " حکایت نور و تاریکی شاید از آن شب آغاز شد و بعد از آن شب بود و شب بود و شب بود و شب شاید ,روزی ,امروز شنبه ,روزی امروز منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

pertak4 شرکت آسانسور ایمن آسانبر لیان (بوشهر لیفت) اشپزی علم دلخواه کاکو چت | شیراز چت| چت روم فارسی مسیرِ زندگی zivarallat مرجع فعالیت های کمپانی اویدنت جهان تولز مرجع کد و ابزار روزگار سیاه